+ رفیق روزهای غربت.

 

هیچوقت امیدم را به پایان‌های خوش از دست نمی‌دهم، هیچ‌وقت، هروقت هرکس هرجا گفت "زندگی همینه، همین‌قدر مزخرف" جلویش ایستادم. با تمام ِ قدرت.

در سخت‌ترین روزهایم، میان ِ غربت و دل‌زدگی اگر بودم، اگر یک راننده تاکسی بداخلاق، درست میان بزرگراهی که بلدش نبودم پیاده‌ام کرد و ویراژ داد و من تنها ماندم، می‌دانستم که موقتی‌ست، اگر کسانی که دوستشان داشتم یکی یکی چمدان‌هاشان را بستند و رفتند در سمت دیگر زمین و به آن‌جا گفتند خانه، امیدم را از دست ندادم، وقتی خبرنگارها را یکی یکی به زندان بردند امیدم را از دست ندادم، وقتی پایان‌های خوشم مثل برف روی آسفالت آب شدند و ناپدید شدند امیدم را از دست ندادم و امروز از هر زمان ِ دیگری به پایانم امیدوارم. کیفیت ِ وصف‌ناپذیری از امیدواری، که شبیه خواب است و ترس ِ غیرواقعی بودن دارد !

پایان خوش تو من را به پایان‌های خوش امیدوارتر کرد، حالا که در نقطه‌ای ایستادی که همیشه حق داشتی آنجا باشی و اگر هم الان رسیدی، دنیا ظالم بوده که دیر شده. تو لایق خوشحال بودنی و حالا خوشحالی. حالا من از بلند شدن ِ تو بلند می‌شوم و نشانه‌‌ی خوشبختی تو را می‌گذارم کنار همه نشانه‌های بزرگ دیگر، که امید باید داشت : )

 

اینستاگرامم بعد از هفت ماه درست شده و احساسی دارم شبیه ِ اولین انسان روی ماه.

 

                                             By: Isabelle Arsenault

 

+اردوان مفیدی

 

در فکر ِ چشم‌های تو بود،

به آینه نگاه کرد؛ 

 خندیده بود

یک ماضی بعید،

که ممکن شده بود...

 

 

دو ساعت تمام نشسته‌ام و زل زده‌ام به مانیتور و فکر می‌کنم چطور جمعه بعد از ظهر خودم را جمع کنم و تا کارگر بروم و بین آن‌همه آدم در دانشکده ادبیات خارجی کنکور ِ ارشد بدهم، بعد غروب شود و انقلاب را به سمت پایین قدم بزنم و تمام بشود، تمام.

یک نظرخواهی.

 

 یک: دو سال پیش سایت "لینک زن" با من مصاحبه کرد، خیلی خوشحال بودم که قرار است مصاحبه شوم، الان از آن شور و شوق تنها چیزی که یادم مانده این است که گفتم تلاش می‌کنم شخصی‌نویسی را کمتر و کمتر کنم. دفتر خاطراتم جایش در کشو میز تحریرم است و نه در بستر وبلاگ. مردم مجبور نیستند بخوانند که من عاشق شده‌ام یا امروز در خانه‌مان غذا پخته‌ام و غیره و ذلک، دارم سعیم را می‌کنم و از آن زمان تا الان، کمتر خاطرات روزانه‌ام را به اینجا منتقل می‌کنم.

دو: امسال، تجربه‌ام در مطبوعات چهارساله شد. با روزنامه‌های دولتی و غیردولتی کار کرده‌ام، و بهترین کار ِ زندگی‌ام بوده و تا ابد هم ادامه‌اش می‌دهم چون به اندازه دوازده سال ِ تحصیلم در آن درس یاد گرفته‌ام و حالا حالا ها هم قرار است بگیرم. یکی از بزرگترین و ترسناک‌ترین درس‌ها این میان، آن بوده که مردم متن‌های طولانی را نمی‌خوانند، مردم حوصله ندارند بخوانند. بزرگترین روزنامه‌نگارها هم اگر اسمشان بیاید بالای یک ستون، با یک " وای چه طولانی! حوصله ندارم"، از آن رد می‌شوند. این وسط حساب ِ کتاب‌خوان‌ها و ادبیات‌دان ها جداست. که تعداد ِ آن‌ها هم روز به روز دارد کمتر می‌شود.

سه: وبلاگ خواندن، کتاب خواندن، باز کردن یک روزنامه و از اول تا آخرش را بررسی کردن، مجله‌ جمع کردن و هرماه کنار دکه‌ی آشنا، منتظر شماره جدید ماندن دارند محجور می‌شوند. کمرنگ می‌شوند و همه چیز به کام جمعیت ِ بزرگ، "تند و سریع" می‌شود. یعنی چه؟ یعنی اگر حوصله ندارید مجله ورق بزنید، کتاب بخوانید، و رسانه مورد علاقه‌تان تلویزیون است چون هیچ زحمتی ندارد، عصر عصر ِ شماست. پر واضح است که کیفیت محتوای تولید شده‌ی نوشتاری هم به همین نسبت پایین خواهد آمد و همین الان هم دارد می‌آید، که مجال ِ توضیح و نقدش در این یادداشت ِ کوتاه نیست.

چهار: تلگرام بستری ایجاد کرده به نام کانال. این روزها هر شخص و موسسه‌ای برای خودش یک کانال دارد، از موسسه‌های همسریابی و فروش داروهای لاغری تا وبلاگ‌نویس‌ها و نویسنده ها.

نظرهای این پست باز هستند، از دوست‌های قدیمی، وبلاگ نویس‌ها و همکارها، خواننده‌های وبلاگ، و هرکسی که در این مورد صاحب نظر است دعوت می‌کنم که بیایید و برای من بنویسید به نظر شما، اتفاق‌ خوبی است که اگر در کنار به روز شدن ِ وبلاگ ماهی‌طلا، یادداشت‌های اجتماعی، نقدها و تحلیل‌های من را در یک کانال تلگرام بخوانید؟ خوبی‌ها و بدی‌های کانال را با هم به بحث بگذاریم. تلگرام یک پیام‌رسان است و نه یک رسانه نوشتاری، بیایید بگویید دوست دارید نوشته در آن بخوانید؟ نوشته‌های من را؟

حتی اگر همیشه می‌خوانید و هیچوقت نظر نمی‌گذارید، این فرصت ِ شماست. درمورد این موضوع برای من بنویسید. هرچقدر طولانی و هرچقدر منتقدانه.

منتظر شما هستم.

جای خونی و خالی ِ لذت بخش.

 

هفته پیش دندان عقلم را بعد از چهارسال ِ درد آزاردهنده کشیدم. عفونت کرده بود و فکم کوچک بود و دندان بزرگ و همه این‌ چیزها، دندان‌پزشکم مجبور شد با پنج آمپول بی حسی و یک انبر بزرگ جراحی ‌اش کند.

بعضی رابطه‌ها – با این تفاوت که عقل در آن‌ها دخیل نیست- شبیه دندان عقل‌اند. یعنی چندوقتی یک بار درد می‌گیرند، هفته‌ای، ماهی یک بار وَرم می‌کنند و دردشان امان ِ آدم را می‌برد. بعد قسمت وحشتناک ماجرا این است که دندان عقل را بالاخره باید کشید، هرچقدر هم بین درد گرفتن هاش فاصله های چندماهه بیفتد، چون درد که خاموش می‌شود، ورم که می‌خوابد آدم شکل ِ درد و رنج را یادش می‌رود، بعد تا موعد ِ بعدی درد که همه چیز خوب است، فراموش می‌کند آب ِ خوش از گلویش پایین نمی‌رفته.

دندان عقل ِ خراب را باید کشید، قبل از این که کار به خون ریزی و جراحی بکشد. چرا؟ چون آخرش یک روز دهان ِ آدم را زخم می‌کند و زندگی آدم را سیاه. عفونت می‌کند و خون به راه می‌افتد. هرچقدر غذا بشود خورد با آن، آخرش اگر به روی خودمان هم نیاوریم می دانیم یک پوسیدگی در دهان داریم، باید تمامش کرد حتی به قیمت ِ درد. چون آن وقت، چیزی که آدم دارد درد ِ جای خالی یک دندان در دهان است، یک سوراخ خونین و خالی، که به زودی زود بسته می‌شود، اما حداقل خیال آدمیزاد راحت است که دیگر هیچ نیمه شبی، با درد و گریه از خواب نمی‌پرد.

گریه امروز ما هم، ارغوان خنده می‌آرد به بار

 

 

+فریدون مشیری.

 

من بر این ابری که این سان سوگوار

اشک بارد زار زار

دل نمی‌سوزانم ای یاران که فردا بی‌گمان،

در پی این گریه می‌خندد بهار!

ارغوان می‌رقصد از شوغ گل افشانی

نسترن می‌تابد و باغ است نورانی

...

گریه کن ای ابر پربار زمستانی،

گریه کن زین بیشتر، تا باغ را فردا بخندانی...

 

 

 

 

                                   عکس از: امیرحسین شجاعی

Well,it must.

 

 

 

++Greys Anatomy

"All bleeding must stop. Sometimes it does so at a cost. You lose the arm, remove the organ. You choose to live with the loss because at the end of the day, you'll do whatever you can to stay alive. And sometimes, by some miracle, it works. The bleeding stops. But sometimes, no matter how hard you try, it's still not enough.”

نعمت ِ فراموشی.

 

بعد از سه روز فهمیدم سر آستین‌های مانتو ِ سفیدم برای این سیاهند که یک شب در اسفند گذشته، یک ساعت روی راه‌پله خوابگاه، وقتی داشتم تصمیم می‌گرفتم که آیا باید بروم بالا تویک اتاق چهارنفره، یا تا صبح بنشینم همین‌جا که کسی چیزی نفهمد، اشک‌هام را با آن ها پاک کردم.

فکر کردم من می‌توانم با چشم بسته بنویسم، با چشم بسته تایپ کنم، شاید هم بتوانم با چشم‌های بسته بروم توی اتاق و کسی نفهمد.

چند ساعت قبل‌تر از میرداماد پیچیده بودیم توی شریعتی و گفته بودم "تقصیر خودته، نمی‌دونی کی و چی رو می‌خوای" ،گفته بودم داری روی هرکسی ایراد می‎گذاری و ردش می‎کنی، پس کسی که برای تنهایی ات سرزنش می‎شود، اگر می‎خواهی حتما سرزنش کنی خودت هستی، خندیده بود و گفته بود چرا می‎دانم. خوب هم می‎دانم.

از پنجره پل میرداماد را نگاه کرده بودم و گفته بودم خب، کی هست؟

پرسید که واقعا می‌خواهم بلند بگوید؟

بعد آن‎قدر گریه‏ام گرفته بود که نمی‌توانستم حرف بزنم، از آن گریه ها که حتی باز کردن دهان آدم را سخت می‌کنند، می‌ترسی یک کلمه حرف بزنی و آبرویت برود، جلوی آدم‌ها زار زار گریه کنی.

حالا آستین‌ها را خیس کرده‌ام که سیاهی ریمل از رویشان برود، آخرین ذره‌های ریمل، آخرین روزهای سال، آخرین دانه بسته شکلاتی که آن روز خریدم، تمام می‌شوند، شسته می‌شوند، آخرین آثار از چرخه‌های ماهانه و هفتگی حذف می‌شوند و همه چیز کهنه می‌شود، خوشبختانه کهنه می‎شود.

پنج شنبه ای که شبیه جمعه است.

 

 

من "عصبانی نیستم" ِ رضا درمیشیان را ندیده‌ام ولی از نزدیک در جریان ِ توقیف‌ها و بلاهایی که سرش آمد بودم، زمانی که در سال نود و سه برای اولین بار سر این فیلم کلاه ِ بزرگی رفت من در یکی از فعال‌ترین سرویس‌های فرهنگی مطبوعات کشور، صبح تا شب و شب تا صبح گلوی خودم را پاره می‌کردم و آخرش هم نشد. عصبانی هستم سه سال بعد از ساخته شدنش هنوز "توی کمد" است.

این عکس را امروز یکی از دوست‌هام برایم فرستاد و در این عصر پنج‌شنبه که کنار پنجره سرتاسری خانه‌مان کز کرده بودم، یادم افتاد چند روز پیش در تلگرام برای کسی نوشته بودم "می‌دونی بهترین و شادترین روزهای زندگیم کدوما بودن؟ وقتی کار مطبوعاتی می‌کردم، الان که قراره برگردم دلم روشنه". آش ِ شله‌قلمکاری که مرور خاطرات روزهای شلوغم توی دلم راه انداخت، با همزمان فکر به این که چه خوب است همیشه بعد از سختی، آسانی‌ست، چه خوب است بعد از نفس‌تنگی، نفس ِ راحت است و بعد ناگهان فکر ِ عجیب و غریبی که این‌جا نوید محمدزاده چه خوب دارد به باران کوثری نگاه می‌کند و خیلی کلیشه‌ای و ساده لوحانه فکر کردم چقدر جای این رابطه در زندگی‌ام خالیست، همه این‌ها مثل شربت ِ بدمزه‌ای که شیرینی قاطی‌اش است، از گلویم رفتند پایین و دلم گرفت.همین.

 

 

 

+He For She

 

یاد بگیرید و به بچه‌هایتان هم یاد بدهید که زنتان، دوست‌دخترتان، عشقتان را فقط به خاطر این که از حقوق زنان دفاع می‌کند تنها نگذارید، برچسب مردستیزی به او نزنید و رهایش نکنید، زنی که حقوقش را می‌داند و برای گرفتنشان تلاش می‌کند، هیچوقت حقوق شما را زیر پا نخواهد گذاشت، زنی که از توانایی‌هایش خبر دارد موجود ترسناکی نیست، این که از توانایی های خودش خبر دارد و دوستشان دارد، یعنی توانایی‌های انسان را دوست دارد.

تنهایش نگذارید که اگر مردستیز هم نبوده، حالا بشود و اگر باور نداشته که دوست داشتن و دفاع کردن از خودش، یعنی ترک شدن و تنها ماندن، حالا باور کند و تبدیل شود به آن موجود ترسناکی که شما فکر می‌کردید بوده است. که این تصور اشتباه و هولناک در جامعه جا بیفتد که همه زن‌های آزادیخواه، تنها هستند، زشت و غمگین هستند. که همه مردها به اندازه شمایی که با اولین دفاع ِ زن زندگیتان از حقوقش، عصبانی‌ شدید و فرار کردید، احمق و سطحی هستند. چون واقعا این طور نیست.