کسی که بالاخره بیدار شده باشد.

 

این که می‌گویند افسار پریشانی آدم باید دست خودش باشد را فقط کسی می‌فهمد که مدت‌های طولانی و طولانی، افسار پریشانی و آرامش و اندوه و شادی و شب و روز و خواب و بیداری و زمان و مکان و فریاد و سکوت و حتی زبانش، دست دیگری بوده ...

 

"امروز هفت روز می‌شود که کاری نکرده‌ام جز نگاه کردن به این شن‌زار. هفت روزی که هر لحظه آن را در پی کشف این بوده‌ام که چگونه می‌شود به شن‌زاری نگاه کرد و با خود گفت: ((من تا کنون این شن‌زار را این گونه ندیده بودم)).

با چشمانی نیم‌ بسته نگاهش کرده‌ام، هربار از یک طرف. از میان انگشتان دستانم، نشسته، ایستاده. خوابیده..."

 

محمد چرمشیر

آخرین پر سیمرغ

 نشر نی

بار سفر بندیم از این دشت.

 

 

بیا با هم برویم تبریز، برویم کاشان، سوار ِ اتوبوس بشویم برویم استانبول. بیا گرمای کثیف ِ تهران را بگذاریم پشت سرمان و برویم قله‌های کردستان را ببینیم. وسط ِ تابستان برویم جایی که از سرما پلیور بپوشیم و آستین‌هایمان را به زور بکشیم روی انگشتانمان.

بیا "من آدم ِ سفر نیستم" را ببریم پشت ِ دماوند، این تنهایی ِ طولانی طولانی طولانی را بگذاریم توی کوله‌پشتی‌هامان و ببریمش سنندج، ببریمش ارومیه، ببریمش بگذاریمش نوک قله‌ها، کف ِ دریاها، که ناامید نشوم و امیدوار باشم به این که خسته شده‌ام چون هنوز سفر ِ خوب زندگی‌ام را نرفته‌ام، هنوز بی ساختمان و دفتر و اداره، بی موبایل و هدفون و یادداشت، بی ساعت و قرار، تنم را روی دشت‌ها پهن نکرده‌ام، هنوز دره‌ها را ندیده‌ام، هنوز کنار ساحل‌ها ساز نزده‌ام. بیا روبروی ِ در ترمینال قرار بگذاریم، بلیط ِ اولین اتوبوسی را که به سردسیر می‌رود بخریم، دست هم را بگیریم و برویم به سرزمین‌های سرد.

شاید، در این سرزمین.

 

"مادر، گفته بودی- در جهان – سرزمینی است که دیوان بر هیئت زنان، راه را بر آدمی می‌بندند. گفته بودی سرزمین ِ آدم همان‌جایی است که دل ماندگار می‌شود... مادر، من اکنون آن سرزمین را یافته‌ام، و چه باک که آن سرزمین همان سرزمین دیوان باشد. من از اسب فرود آمده‌ام و دیگر بر آن جای نخواهم گرفت. بگذار گرازان بر زمین بتازند و پهلوانان، فاتح سرزمین‌های بسیار باشند، و من ایستاده بر سرزمینی باشم که دیوانش دل از آدمی می‌ربایند. مادر، بگذار پسری از پسران تو به جای شمشیر زمزمه‌ای بر لب داشته باشد، شاید جهان با همین زمزمه ِ پسر تو، جایی شود که خون و مرگ، فاتح همیشه آن نباشند."

 

محمد چرمشیر

آخرین پر سیمرغ

 نشر نی

 

 

 

 

                                  آخرین پر سیمرغ

                                   محمد چرمشیر

                                       نشر نی

 

از زیر ِ ناخن‌هام گچ را می‌شستم و نگاه می‌کردم که سفیدی‌ها توی آب حل می‌شوند و می‌روند توی سوراخ ِ خورشید شکل دستشویی فلزی گم می‌شوند. مثل دانه‌های سفید ِ برف، مثل پولک‌های لباس عروس که زیر نور خورشید می‌ریزند و می‌‍رقصند و دلبری می‌کنند. نور بی جان ِ اولین روز خنک این چند وقت افتاده بود روی دستکش‌ها و باندها و دست‌های گچی ما. یکی از دخترها گفت "می‌دانستی این‌جا خانه دختر ِ اسدالله علم بوده؟"

گچ‌ها را از زیر ناخن‌ها می‌شستم و یادم می‌آمد انگشترش را توی دستش چرخانده بود و پرسیده بود چطور می‌شود که پسر یک ادیب ِ شاعرمسلک، سیاست‌مدار می‌شود؟ حرف‌ها آن روز از اسدالله علم، نمی‌دانم اما چطور، کشیده شده بود به آخرین حرف که "نمی‌ترسی که؟"، سر خم کرده بودم و از پشت شیشه‌ی نیمه‌شکسته ماشین ِ نیمه‌مُرده‌اش گفته بودم "من قوی‌ام، من کُردم! " و به "م" جمله‌ که رسیدم فهمیدم دیگر هیچوقت نمی‌بینمش. سرم را آوردم بالا و یک برگ سپیدار افتاد روی سرم، آن برگ را گذاشتم توی جیب مانتو و بعد درآوردم و گذاشتمش توی جیب روپوشم و امروز که دختره گفت اسدالله علم از جیبم درش آوردم. آخرین چیزی که از او مانده بود که مال خودش هم نبود، مال درخت بلند خوشبخت ِ سر خیابان بود را گذاشتم زیر درخت توت، فکر کردم "من قوی‌ام، من کُردم" و درخت توت را پشت سرم رها کردم.

اگر این پنجره باز شود...

 

تلگرام امکان جدیدی اضافه کرده که در آن می‌توانیم مسیج‌هایی را که می‌فرستیم، بعد از فرستادن ویرایش کنیم. یعنی آخرین پنجره‌ی صداقت ناخواسته‌مان که شیرین بود و دستمان را رو می‌کرد هم آن‌جا بسته شد. حالا برای هر حرفی راه برگشتی هست، اگر کسی که ناگفته‌ای به او داریم همان وقتی که داریم ناگفته را روی کلیدها می‌نویسیم در تلگرام حضور نداشته باشد، می‌توانیم راحت حرفمان را پس بگیریم و صدایش را هم درنیاوریم. یعنی کلام، مثل حباب ِ بی‌وزنی توی هوا می‌ماند و با یک اشاره می‌ترکد و ناپدید می‌شود.

"دوستت دارم"، edited: "دستت بهتر شد؟ "

"دلم برایت تنگ شده"، edited: " آلبوم جدید فلانی را شنیدی؟"

" چقدر شال قرمز بهت میاد" edited: "جشن ِ تولد استادت چطور شد؟ خوش گذشت؟ "

" دلم می‌خواهد کنارت توی سینما بنشینم و دستت را وقتی ترسیدی و احساساتی شده‌ای و روی پرده موسیقی پخش می‌شود بگیرم" edited: "بلیط جشنواره دارم، برایت میفرستم برو، همان فیلمی که دوست داری".

"دروغ گفتم حساسیت تابستانی دارم، دیروز بعد از ظهر یکسره تا غروب گریه کردم، برای همین چشمام قرمز بودن" edited: "حالم بهتره، داره خوب میشه".

"نرو ترمینال، سر ِ میدان کنار ترمینال منتظرم، چمدانت را باز کن دق کردم از غصه رفتن ِ تو" edited: "هرجور راحتی، سفر خوش بگذره".

ردّی از واقعیت زیر پیام‌ها، خیلی کوچک، باقی می‌ماند. آدم می‌فهمد چیزی ویرایش شده. قطره‌های ریز ِ آب صابون اما، وقتی حباب می‌ترکد می‌پاشند روی صورت آدم. به پیام‌های ناگهانی بی‌ربطی که آدم‌ها برایتان می‌فرستند بیشتر دقت کنید. لبخند بزنید، به "حالت چطوره" های بی ربط که ترکیده ِ حباب ِ دلتنگی هستند. به تمام حباب‌های کوچکی که دارند می‌ترکند.

 

من فکر می‌کنم وقتی می‌گویند "نمیدونم چرا گریه می‌کنم؟" دارند مزخرف می‌گویند. فکر می‌کنم خودم هم چندباری که این حرف را زدم بی شک مزخرف گفته‌ام. ما می‌دانیم چرا گریه می‌کنیم، دقیقا می‌دانیم چرا. فقط کلاس کار را حفظ می‌کنیم و نمی‌گوییم، اصلا شاید از اول ندانیم ولی وسط‌ گریه یادمان می‌آید چرا داریم گریه می‌کنیم و از آن به بعد بیشتر اشک می‌ریزیم.

آدمی که ناگهان در کارگاه پروتز دستش را با مته می‌برد و زار زار گریه می‌کند، به خاطر زخم ِ مته گریه نمی‌کند، زخم مته که گریه ندارد، دلش پر شده، جا ندارد. مته خورده به قلبش و پق! ترکیده.

Her

 

نیمه شب ِ خرداد.

 

+ریچارد براتیگان.

 

و شکارچی مهربانی دارد می‌آید

که اسلحه‌اش

تنها یک گل سرخ است.

 

 

صفحه فیس بوک را باز کرده‌ام و آن گوشه نوشته : "Discribe who you are".
بزرگ‌ترین و گسترده‌ترین سوال بشری و همزمان مضحک‌ترینشان. چطور بگویم که هستم آخر؟
بگویم از یک جایی به بعد آمپرازول حل کردن در گل گاو زبان را متوقف کردم و خوابم قطعه قطعه نشد مثلا؟ بگویم احساس می‌کنم "بیست و دو" شوخی تقویم با من است و گاهی وقت‌ها در طول روز فکر می‌کنم هنوز پانزده ساله‌ام و بعد ناگهان از صورتم توی آینه تعجب می‌کنم، بگویم یک بار سنجاق توی مشتم گرفتم و میدان ونک را دور زدم از ترس گشت ارشاد؟ سر آخر سنجاق برای بستن روپوشم لازم نشد و از دستم افتاد و توی جوب گم شد؟
بگویم مثلا هیچوقت فکر نمی‌کردم فیس بوک برایم خاطره بشود؟ بگویم هربار فکر می‌کنم بعضی چیزها تا ابد تغییر نمی‌کنند و بعد می‌کنند و من ناامید می‌شوم و بعد باز چیزی را پیدا می‌کنم و فکر می‌کنم قرار نیست تغییر کند؟ بگویم مثلا یک بار خیلی احمقانه سرم را کوبیدم توی دستگیره فلزی در و کار به بیمارستان کشید؟ 
یا اینکه چهار سال است دلم می‌خواهد سازدهنی یاد بگیرم و خیلی سال‌های بیشتری است که دلم می‌خواهد ویولن سل هم یاد بگیرم ولی هنوز نخریدمشان، بگویم نور را دوست دارم، وقتی از لای برگ ها می‌افتد روی حوض میان ِ سرای مشیر، کجایش را باید بگوید خب آدم.
بگویم وقتی می‌خندم چروک‌های زشتی می‌افتند گوشه چشم‌هام، بگویم خنده‌ام ولی صدا ندارد و شکل فیلم‌های صامت می‌خندم، بگویم هفتصد بار از خواب بیدار شده‌ام و گفته‌ام امروز می‌نویسم، امروز بالاخره می‌گویم، ولی تهش ننوشتم و نگفتم؟ هیچوقت نگفتم؟

رادیو میانهِِ ماه می!

 

 

برای آنانی که از دهه شصت تا اوایل دهه هشتاد به بعد خواندن و نوشتن یاد گرفتند و ازقضا اهل ادبیات هم بودند، وبلاگ یکی از قدیمی‌ترین و اولین خانه‌هایی است که ادبیات را در آن آغاز کردند. ما از وبلاگ‌هایمان شروع شدیم، بزرگ شدیم و دوستی را پیدا کردیم.

«میانه‌ی ماه می» یک پادکست شنیداری است. یک رادیو نوپا که قرار است در آن هر آنچه تابه‌حال از قلم خوانده‌ایم، از صدا بشنویم. ما در میانه‌ی ماه می، صدای وبلاگ نویس ها را به گوش شما و خوانندگان سالیان دراز آن‌ها می‌رسانیم تا بشناسیدشان و حال با صدا، کمی نزدیک‌تر باشیم!

                                       "اینستاگرام ِ رادیو میانهِ ماهِ می"

 

 

 

در مواجهه با عکس جدید بنر غول آسای میدان ولیعصر( که چند سال است وظیفه ابهت و مرعوب کردن عابران را یک تنه به عهده دارد، از همان زمان که عکس سربازی ایستاده روی کوهی از جنازه رویش بود تا امروز با این عکس سوال بر انگیز با جمله " همه مردم ایران منتظر یک نفرند")؛ چند حرف را باید زد و چند سوال را باید پرسید:

اول اینکه گویا بیشترِ "همه مردم ایران" مرد هستند.از همان چند زنی هم که در تصویرسازی هستند، غیر از یک مهماندار و یک پزشک یا پرستار( که در ردیف زیرین قرار دارند)، یکی از آن ها محض رضای خدا در حال انجام دادن کاری نیست و به شکل داشتن یک شغل به تصویر کشیده نشده است. بقیه بچه به بغل "منتظر یک نفر " ایستاده اند.

دوم اینکه نوشتن "همه مردم" و تئوری سازی و اظهار نظر مطلق درباره آن در یک مکان عمومی، در شلوغ ترین میدان شهر کمی با معیارهای تبلیغ سالم رسانه ای فاصله دارد. حتی با معیارهای تفکر سالم هم.

سوم و اما نه آخرین، روزی چندین بار رد شدن از کنار یک تابلو غول آسا، خواه ناخواه فکر را درگیر آن تابلو غول آسا می کند. کسی حواسش هست چه چیزهایی بزرگ چاپ می شوند و چه چیزهایی کوچک تر و کوچک تر می شوند و فیلترینگ لگدکوبشان می کند؟

مرگ صاحب چشم‌های سیاه و پیراهن‌های طرح‌دار.

 

شریعتی را روی صندلی عقب تاکسی می‌رفتم پایین و به پنجره مغازه‌ها نگاه می‌کردم. با دقت و موشکافانه، از پشت شیشه‌هایی که آفتاب رو به زوال عصر بهاری، ارغوانی‌شان می‌کرد، یخچال‌ها و تلویزیون‌ها، کیف‌های پوست ِ مار، مانتوهای الیاف طبیعی را نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم قبل از این عصر ِ بهار، یک بار دیگر تنهایی از این خیابان رد شدم، دستکش‌هام را تا آرنج بالا کشیدم و باز از پشت پنجره پیچ‌ها، کوچه‌ها و درخت‌ها را تماشا کرده بودم و در چند دقیقه کوتاه به شهودی لذت بخش رسیده بودم. ناگهان و در عرض چند دقیقه فهمیده بودم دیگر عزاداری در کار نیست. دیگر اگر صاحبِ خشن ِ چشم‌های سیاه و دست‌های کوچک تصمیم بگیرد دنیایم را زیر و رو کند نمی‌تواند. لبخند زده بودم و شجریان را از هدفون چپانده بودم توی گوش‌هام. از شریعتی پایین رفته بودم و فراموشی، مثل ِ داروی شیرینی توی رگ‌هام می‌دوید و جلو می‌رفت، از آن خیابان بدم نمی‌آمد، از هیچ خیابان ِ دیگری هم. از نور ارغوانی پایان روز هم، دیگر از هیچ مغازه و آبمیوه‌فروشی و ایستگاه مترویی هم. از هیچ کس و هیچ چیز.