من هم می گویم من خیلی وقت است فراموشت کرده ام.

 

بیا دروغ سیزده بگو : "دوستت دارم"

ولی دوستت دارم را بگو.

 

از فیس بوک کیومرث مرزبان

اردیبهشت آمده...

 

چگونه است که تنهایی 

قرص ماه را 

بزرگ تر می کند

این را بلند ترین شاخه خوب می فهمد...

 

 

غلامرضا بروسان

همین.

 

از عکس وبلاگم حالم به هم میخورد،نه به این معنی که ناراحت شوم یا حس خوبی به آن نداشته باشم،یعنی به معنی عبارت "حالم به هم میخورد"،یعنی دل پیچه می گیرم و تهوع مسخره از توی معده ام می آید بالا و مجبور میشوم دهانم را باز کنم و نفس های بزرگ بکشم.و صفحه را ببندم.

سیاه سفیدی و خوشگلی و لبخند گنده ای که این جا دارم دلم را به هم می زند،دلم میخواهد پاهایم را بگذارم توی قاب کوچکش و دهن خودم را ببندم و بگویم : "انقد نیشتو باز نکن بیچاره" ،این عکسی که اینجا دارم و همه هم کلی تعریفش را می کنند و به به و چه چه و "چقد قشنگه " و "چه گیسای قشنگی" به آن می بندند،عکس من نیست.اصلا و ابدا عکس من نیست.

این دختر الکی خوشحالی که نشسته رو صندلی و چتری دارد و نیشش را تا بناگوش باز کرده من نیستم،آن دختری که مانتو آبی تنش کرده و جلوی نوشته های دیوار،عکس گرفته هم من نیستم،آن دختر مزخرف خوشحال بی خبری که دستش را گذاشته زیر چانه اش و هی خندیده،هی خندیده،تا در بیشتر عکس های زندگی اش،لب هایش خیلی چندش آور خندان باشند و بعد حالش از خندیدنش به هم بخورد،او هم من نیستم.نمی دام چرا در عکس هایم همیشه دارم می خندم،چتری مال دختر های خوشحال است،دلم می خواهد دست ببرم توی صورت این دختر سیاه و سفید و موهایش را بزنم کنار و چشم هایش را واضح ببینم،چتری مال دختر های خوشحال است و هر روز صبح،نگاه به آینه این را به خودم می گویم.

عکس هایی که از آدم ها وجود دارند،هرجا باشند و در هر شبکه ای که منتشر شوند قرار است بشوند معرفش،قرار است نشان بدهند آن آدم چطور آدمی است،این عکس سیاه و سفید این گوشه دارد داد می زند : "آی اهل جهان،این دختر خوشحاله.ببینید،داشته برف می اومده و سردش بوده و تو سرما از ته دل خندیده چون به هرچی میخواد رسیده ،لابد چون خبر خوبی بهش دادن،لابد چون دست هاش رو کرده توی جیب کت آبی یه نفر و تو چشم هاش خندیده و فک کرده : من که خوشبختم،چرا نخندم؟" ،و این دختر دلخوش خندانی که این جا همه دارند می بینند،من نیستم.

من عکاسی را دوست دارم،من عکاسی می کنم،من "آدم"های توی عکس ها را دوست دارم،برای همین از هر آدم زندگی ام(به جز معدودی) یک عالمه عکس در دست دارم که همیشه خندان نیستند،وقتی دارد می رود،وقتی دارد نفس می کشد که تصمیم بگیرد برود،وقتی دارد نفس می کشد که تصمیم ِ رفتنش آسان تر شود،وقتی دارد گریه می کند که نمیرد،وقتی دارد از خوشحالی می پرد رو به آسمان،تمام این وقت ها عکس گرفتم.و هرجور وقت دیگری،هی عکس گرفتم و عکس گرفتم تا حالت های انسانی بمانند،محو نشوند.آدم ها زیبا هستند حتی اگر ناراحت باشند،آدم ها زیبا غصه میخورند ،زیبا ترک می کنند،زیبا هم خوشحال می شوند ،باید نگهشان داشت.

دیروز داشتم عکس های استودیو ی آقای ایکس را نگاه می کردم،آقای ایکس هنرمند است،آقای ایکس عکاس خوش تیپی است که استودیو ی خودش را به تازگی باز کرده و از آدم ها عکس می گیرد،آدم ها موهایشان را پریشان می کنند و کراوات هایشان را محکم می کنند و شاید پیپشان را بگیرند دستشان و می ایستند رو به لنز و از آن ها عکس گرفته می شوند.فکر کردم چقدر خوب..چقدر خوب که همه ی عکس های آقای ایکس خندان نیستند،جدا از بحث طولانی "استودیو(آتلیه؟) خوب است یا بد"،از کار مهم این عکاس در نشان دادن "آدم" ها خوشم آمد،شما می توانید لباس شب بپوشید و بروید آن جا عکس تولد یا نامزدیتان را بگیرید،می توانید با روسری بروید،می توانید بخوابید می توانید بدوید می توانید اصلا کتاب مورد علاقه تان را دست بگیرید و ول شوید رو زمین و عکس بگیرید،این کار معمولی مهم را تقریبا هیچ کدام از استودیوهای عکاسی انجام نمی دهند و من دیروز چه خوشحال بودم از دیدن عکس های آقای ایکس که شاید بهترین عکس های ایران نباشند ولی حداقل دو سه کیلو چربی رنگ دار روی صورت آدم پیاده نمی کنند و جلوی دوربین به لبخند مصنوعی زدن وا نمی دارند و با فوتوشاپ و هزار جور فیلتر،دختر بیچاره را به کپی بی کیفیت مدل های زیبا تبدیل نمی کنند و عکسی دستش نمی دهند شبیه عکس های یک ملیون آدم دیگر که روزانه در یک ملیون استودیو ی دیگر از خودشان عکس های خوشحال و زیبا می گیرند و می زنند به دیوار اتاقشان که بشود ورژن زیبا و بی نقصی از آن آدم،که فقط روی دیوار زندگی می کند و هیچ وقت واقعی نمی شود.

خنده ی توی عکس ها،خنده ی دل آدم نیست.رنگ روی موها هم رنگ دل آدم نیست،ماتیکی که می زند نیست،لباس هایی که می پوشد هم،لباس های رنگی من مایه ی عذابم شده اند،مانتو ها و شال ها و کیف های هزار رنگم شبیه آدمی نیستند که شده ام،باید بروم خرید،باید بروم یک عالمه لباس سرمه ای بخرم و بپوشم،چون همه از دختری که شبیه دلقک ها لباس می پوشد و هر تکه از تنش یک رنگ است و وقتی دارد از دور می آید،لبخند به لب آدم می نشاند از بس که "رنگ" دارد،انتظار دارند بخندد و بخنداند و عاشق باشد و دل ببرد،ولی این اتفاق نمی افتد و لباس های من به خودم نمی آیند جدیدا.شاید همین امروز بلند شوم بروم لباس های یک رنگ بخرم ،شاید عکس هایم را از همه جا پاک کنم،شاید هم لباس سیاه بپوشم و بروم پیش آقای ایکس و سیگار بکشم و هی فکر کنم و هی فکر کنم و هی غرق شوم و دود همه جا را بگیرد و از من عکس بردارد.

این عکس های خوشگل و خوش رنگ و آب،اشتباهی از من گرفته شدند.باید دوربین را یه طرف دیگری می گرفتند،باید می گرفتندش سمت ِ گُل های وسط میدان،باید می گرفتندش رو به شیرینی های خوشمزه ی توی مغازه ها،باید می گرفتندش سمت ِ خورشید،سمت ِ بچه های توی پارک که دارند بازی می کنند و هنوز نمی دانند هدف چیست،هنوز نمی دانند بی هدف بودن چیست،هنوز نمی دانند دل پیچه و سردرد و فشار بالا و "هیچی هیچ فایده ای نداره "چیست،باید دوربین را می گرفتند رو به بچه های خوشحال توی پارک که هنوز هیچ چیز ننوشته اند،هنوز دستشان را در جیب هیچ کت آبی لعنتی ای فرو نکرده اند ،بچه هایی که هنوز هیچ چیز نمی دانند و مادرهایشان احتمالا هرکدام یک قاب عکس زیبا روی دیوار دارند و سفارش داده اند یکی هم از بچه ی خوشحالشان داشته باشند.،باید می گرفتنش سمت ِ دختر خندانی که قرار است خندان بماند،همه ی این دوربین ها اشتباهی از من عکس گرفتند.هیچ کس تا حالا پیدا نشد که از من عکسی بگیرد که چند وقت بعدش حالم از شادی ِ زشت ِ آن تصویر به هم نخورد.این دوربین ها باید هرچیزی را نشانه می گرفتند به جز من...

 

پی نوشت: ه قرار است با من عکس بگیرد،دیروزها می گفت،می گفتیم یک روز عکس می گیریم و خوب هم می دانیم و از الان هم می دانیم قرار است چه شعری را پای ِ عکس بنویسیم،در عکسی که با ه می گیرم،نخواهم خندید

انگار صد سال ِ تنهاییمان شروع شد...

 

 

این پست را برای مادرم می خوانم

 

جشن فارغ التحصیلی از دبستانم بود ،لباس های ساتن آبی مضحک کرده بودند تنمان و در یازده سالگی به آواز خواندن روی استیج جلوی پدر و مادرها گماشته بودندمان ،من و بهاره از بس پشت سن خندیده بودیم گلوی آواز خواندن برایمان نمانده بود.قبل از این که بیاییم و شروع کنیم به آواز خواندن ،هی گوشه ی پرده را زده بودم کنار و وسط جمعیت دنبال مامان گشته بودم ،خیلی حرص خورده بودیم از این که لباس های ما که گروه سرود بودیم آن همه زشت بودند ،اما من فقط دلم میخواست مامان ببیند که دبستان را تمام کرده ام ،ببیند دخترش دارد می شود دوازده سالش.راهنمایی !

 

بعد از جشن ،با مامان در کوچه ی طولانی راه می رفتیم و مامان داشت سعی می کرد زنگ بزند به بابا ،قرار بود بابا شب ما را و مادرجون و خاله این ها را همه با هم شام دعوت کند به شام ،که جشن بگیریم و دسته جمعی از دبستان فارغ التحصیل شویم ،رسیده بودیم سر کوچه که زنگ زدند و گفتند بابا سرش شکسته.

 روز فارغ التحصیل شدن من به منتظر ماندن در خانه برای بابا گذشت که بیاید و خیالمان راحت شود که سرش سالم است.

بابا آن روز با سر تراشیده و سیبیلی که هنوز داشت ،آمد خانه.خواهرم چهار پنج سالش بود ،بابا که از در آمد تو ،وحشت کرد.چند قدم عقب رفت و توی بغل مامان قایم شد ،روناک بابا را نمی شناخت.تا وقتی موهای بابا دوباره در آمد ،یک بار هم نگاهش نکرد.

چند روز بعد که نتیجه آزمون های ورودی راهنمایی آمد ،وقتی اسمم را بین قبولی های نمونه دولتی دیدم،باز پشت پرده قایم شدم و مامان را نگاه کردم.باز که ببینم به من افتخار می کند.من با سر شکسته ی بابا و شامی که بعدا برای خوب شدن سرش داد ،دبستان را تمام کردم.

 

 

آن روز صبح با صدای بوق بوق آزار دهنده تلفن بیدار شدم و و شبیه یک توده ی نارنجی بزرگ با موهای ژولیده رفتم سمت تلفن.مامان بود.با صدای نگرانش که می گفت دفترچه اش را بردارم ببرم باشگاه و باید دنبال روناک هم بروم.گفت : "فقط بدو"

وقت ورزش افتاده بود زمین و استخوان مچ دستش شکسته بود و یک قلمبه ی بزرگ آمده بود روی قلمبه ی دست خودش که روزها بود عمل کردنش را پشت گوش می اندخت.وقتی دیدمش که با رنگ پریده  نشسته روی صندلی و اخم هایش از درد رفته توی هم ،وقتی نگذاشت دستش را ببینم و فقط گفت عجله کنم که یک وقت روناک توی مدرسه معطل نشود ،تمام اطلاعات ارتوپدی ام با هم به درک واصل شدند.هیچ چیز نمی دانستم.

آن روز روناک آخرین امتحانش را داد و کلاس ششم دبستان را تمام کرد، روناک از دبستان فارغ التحصیل شد در حالی که پشت خانه با هم قدم زدیم و از برنامه های تابستانش گفت و بابا زنگ زد و گفت مامان را برده بیمارستان ،حالش خوب است و مواظب باشم روناک نترسد چون هیچ چیز نیست.

مامان زیباست ،خیلی هم زیباست.این را بیست و یک خرداد نود و دو فهمیدم وقتی روپوش آبی بیمارستان تنش بود و داشت به مسخره بازی های من و روناک می خندید ،می خندید که چشم های روشنش برق می زدند و من اسم شکستگی دستش را برایش گفتم .

نگاهم که کرد فهمیدم من هنوز همان دختر یازده ساله هستم که دارد روی استیج با لباس آبی سرود می خواند ،عربده می کشد و نگاهش می کند که بفهمد ،مطمئن شود این زن چشم روشن او را دیده ،این زن می داند که دارد می رود راهنمایی.من هنوز در بیست سالگی دارم از پشت پرده مادرم را نگاه می کنم ،در این سال ها،راهنمایی و دبیرستان تمام شدند ،هر وقت جایی کار خوبی کرده ام ،یا اتفاق جالبی برایم افتاده ،پرده را کنار زدم و مامان را نگاه کردم که مطمئن شوم آن جاست.

نمره های عالی که می گرفتم ،نگاهش می کردم.روز اول دانشگاه از پشت پرده نگاهش کردم ،وقتی یادداشت هایم تند وتند توی روزنامه چاپ شدند از پشت پرده نگاهش کردم ،هر روزی که ماجراهای دانشگاه و خوابگاه و جیز های جدیدی را که تند تند کشف می کردم ،پشت تلفن برایش تعریف می کردم ،پرده را زده ام کنار و نگاهش کردم ،که توی چشم هایش ببینم که بالاخره دارد تحسینم می کند ،می بیند که دخترش چیزی شده.بزرگ شده.

به درک که خیلی چیزها بین ما دوتا سهل و آسان پیش نرفتند ،به درک که همیشه سرش بیشتر از خود من توی درس و نظم و ترتیبم بود ،به درک که من نمی توانم هنر بخوانم،به درک که اجازه ندارم بروم استامبول ،این مادر من بود که لباس آبی تنش کرده بودند و داشت درد می کشید.بعد از خرداد نود و دو،بعد از هربار که سرما خورد و چشم هایش از درد قرمز شدند یا بعد از هربار که به جای خندیدن اخم هایش رفت توی هم و بغض کرد فهمیدم استامبول نرفتن آن قدر ها هم مهم نبود.من این نقاش ِ جدی ِ دیکتاتور را دوست تر داشتم،از همیشه.

بخیه های مچ مادر من جوش خوردند و نمایشگاه تابستانش لغو شد و آشپزی و ظرف شستن و جارو کشیدن و خرید کردن و تمرین دادن های فیزیوتراپی من در طول تابستان نود و دو بهتر شدند و من هنوز هم استامبول نرفته ام،ولی بخیه های مادرم خوب شده اند و اشکال ندارد،بگذار تمام سفرهای دنیا کنسل شوند،تمام رشته های جهان تنفر برانگیز باشند،این زن چشم روشن هنوز می خندد.

 

پی نوشت : "مادر من" از فیلم خواهران غریب

من و صد چو من فنا شد...

 

فکر کنید یک روز از روزهایی که دارید با اتوبوس رفت و آمد می کنید دختری را دیده اید روی صندلی کنار پنجره نشسته،صفحه ی موبایلش را نگاه می کند و بی صدا با چنان شدتی می خندد که رگ های سر و صورتش بیرون زده اند،بعد،از شدت خنده که شال از سرش افتاد،کمر صاف می کند و نگاه به بیرون،شال روی سرش را درست می کند که خنده،شبیه پرنده ای که شکارچی دیده باشد از صورتش می پرد و می رود.

بعد لب هایش را که روی هم فشار داد و پیشانی اش که چین خورد به او نخندید،تعجب هم نکنید.دستش را که روی صورتش کشید و نفسش که از سینه بیرون افتاد به او نخندید،وقتی بغض کرد و سرش را پایین انداخت و هدفون را از گوش هایش بیرون کشید و چهره اش از یک پروانه ی خوشحال تبدیل به خرس غمگین ِ عصبانی شد،بعد گریه که کرد،به او نخندید.اسم مغازه های دور و  ورتان را نگاه کنید،تا اتوبوس از آن جا دور نشده به مغازه ها و خیابان های اطرافتان دقت کنید،نخندید،فقط اسم ها را نگاه کنید.چیزی خوانده ،یک کلمه ی معمولی روی یک تابلوی معمولی ،قلبش را پاره کرده و درون سینه اش را پر از خون کرده،اشکش را مثل ابر بهار سرازیر کرده.به بی گناهی دختر بیچاره لبخند بزنید،دستش را بگیرید،به او آبنبات تعارف کنید،قبل از این که بلند شوید و بروید پی زندگی تان که امیدوارم هیچ تابلو و اسمی نداشته باشد،به او لبخند بزنید،پنجره را باز کنید تا آفتاب بریزد روی صورتش،قبل از این که از اتوبوس پیاده شوید و در هوای آزاد نفس عمیق بکشید و فکر کنید که چقدر خوشبختید که کف خیابان،روی زمین ِ محکم و امن ایستاده اید و هرچقدر بیچارگی دارید،حداقل در صندلی کنار پنجره ی یک اتوبوس شلوغ زار زار گریه نمی کنید.

 

پی نوشت: مولانا

پ.ن دو : رادیو روغن حبه انگور- اپیزود هفتم

 

تنهایی قبل از تو

دوش آب سرد بود وقتی اطمینان داشتم آبگرمکن سالم است

تنهایی بعد از تو ولی

فرق دارد.

باز نیا...

 

دلم خواست برایت چیزی بنویسم و بگذارم توی پاکت و بفرستم در خانه ات،اما نامه ای دستت نمی رسید و تو هم از خواندن دل خوشی نداشتی،سرگشادگی شده آفت جانم،هرچه نوشتم و می نویسم می شود "اثر"م،می شود "یادداشت"م،می شود پست وبلاگم و این را خودت هم می دانستی و خودت هم گفته بودی ک بدترین نوع دختر،نوع وبلاگ نویس آن است.

 

دختر نویسنده خوب نیست،دختر نویسنده نمی تواند چشم هایت را نگاه کند و بگوید "دوستت دارم" آن طور که می خواهی،دختر نویسنده می تواند برایت کلمه ببافد و عاشق کلمه هایش کندت،من دختر خوبی بودم ولی دوست داشتن من خوب نیست،من کفش های رنگی و ذهن زیبا و قلم شیوا و حرف های هیچ کجا نشنیده ی گیرا داشتم ولی دوست داشتن من،ماهی مرده در آب انداختن بود و آخ...

آخ که چقدر دلم می خواهد زیر همین پست اسمت را بنویسم تا کشیده شوی اینجا و بخوانی و یادت هست گفته بودم همه چیز روزی تمام می شود ولی چیز های خوب زودتر؟ خب تمام شد.

خوب بود،همه چیز خوب بود و من هیچ کس را نباید دوست داشته باشم چون کسی از عهده ی دوست داشتن من برنمی آید،تو که صبر عیوب نداشتی و یادت هست گفته بودم "به آرامشت حسودیم میشه؟" و تو آنقدر آرام بودی ک نمی توانستی جوجه تیغی درون من را که مدام بی آن که بخواهد آزارت میداد تحمل کنی،در آغوشت می گرفت و تیغ فرو می کرد به قلبت و هیچ چیز قرار نبود درست شود چون من در شادترین حالت جوجه تیغی و در اکثر مواقع ملکه سوزنی تیم برتون بودم که هرچه نزدیک تر می آمدی قلبش را سوراخ تر می کردی و کاش می توانستم سوزن ها را بردارم و تو را بدوزم به پیرهنم و ببرمت همه جا،همه ی عمرم ببرمت هرجایی که می روم ولی دوست داشتن دختر نویسنده،ماهی مرده در آب انداختن بود...  تو از آن آدم های درجه یک واقع گرای اتو کشیده بودی و به من هرچیزی کشیده شده بود جز اتو،تو از آن دخترهایی میخواستی که بلدند روسری ساتن را یک روز کامل روی سرشان نگه دارند و از آن ها که بلدند برایت رنگ لاک و رژ لب ست کنند و فقط بگویند "باشه عزیزم" و منظم و مرتب در زندگی ات جای خالی ای را پر کنند که پر کردنش کار من نبود چون تو دختر نویسنده نمی خواستی،دختر نویسنده برای تو شلخته و آشفته و آشوب بود و روانی خطابش می کردی که به حق بود و سر به مهر را که دیده بودی و من را که شناخته بودی یقین داشتی من تنها و دور و بی اعتماد به نفس و ترشیده می شوم.

از وقتی حرف نزدی "بیقرار" علیرضا قربانی را گوش کردم و یادم آمد که جایی دوستی نوشته بود : " اونی که دوستتون داره حتی اگه رفته باشه فقط کافیه یبار براش "بی قرار" علیرضا قربانی رو بذارید, خودش بر میگرده پیشتون ... اگه برنگشت برید و پشت ِ سرتونم نگاه نکنید" و هی بالشتم خیس شده بود و هی قربانی خوانده بود :باز آی،باز آی...،و چه فایده ؟ که دوست داشتن من بی فایده بود و آنقدر در پستی ها و بلندی های صدای قربانی سر خوردم که زخمی شدم.                               

من حتی نگفتم رگ های سبز دستت را دوست داشتم و چین های گوشه چشمت را دوست داشتم و خنده ی بی خبر از جهانت را دوست داشتم و وای که چقدر به آرامشت حسودی ام می شد و هنوز هم می شود و ملکه ی سوزنی از تو می خواهد این نامه را که می خوانی بخندی،خیلی قشنگ می خندی.

پایان نامه.

 

 

همین چند روز پیش

فکر می کردم می توانم عاشق کسی شبیه تو شوم

از همین چند روز پیش هیچ کس شبیه تو نیست

 

کامران رسول زاده

بعد از دیدن ویدئو همایون شجریان

 

اگر هرکدام از ما "عشق" ،و به معنای کلمه "عشق" از دست رفته ای داریم،چطور قرار است بتوانیم نفر بعدی را به زندگی مان راه دهیم؟

 

هوای امروز شیراز کمک می کنه بفهمیم "مث ابرای باهار گریه میکردن پریا" ،یعنی پریا دقیقا چه جوری داشتن گریه می کردن.

 

 

 

عشق نا فرجام

 

رنج می برم و لاغر می شوم

عشق نیمه فرجام

تغییر وزن نمی دهم

عشق با فرجام

این عشق رو نمی شناسم

 

مارگریتا دلچه ویتا/ استفانو بنی

که روح از تن دنیا بیرون میره...

 

حالا که من نشسته ام این جا و باد و باران دارند بیرون پنجره غوغا می کنند ،حالا که اتاقم تاریک شده و برگه های تقویم که قرار بود بچسبند به دیوار،لای دفترم دارند خاک می خورند و انارهای خشک شده که قرار بود به دردی بخورند قل خورده اند ته کشو ،فکر میکنم وقت نوشتن است.حالا که باد یخ از درز پنجره دارد می آید تو وقت نوشتن است.تو در گلوی من گیر کرده ای و یک وقتی باید تو را تُف کنم بیرون.

نه تنها تو را،بلکه هرچه را که آوردی.تمام چیزهایی که بودی و شدی.تمام چیز های کوچکی که من آمده ام این جا ،خیلی کلیشه ای ،شبیه پست های نیمی از وبلاگ هایی که به روز می شوند و درد تمامشان یک چیز است بنویسم که : "یادم نمی روند"

در ذهنم تکرار می شوند.عین تابلویی که چسبانده باشی به دیوار رو به رویت و نه بتوانی جا به جایش کنی ،نه بتوانی از جایت بلند شوی و نه حتی بتوانی دیوار را خراب کنی.هی تکرار می شوند ،نزدیک می شوند و جان آدم را می گیرند،خیلی معمولی و در کسری از ثانیه جان آدم را می گیرند.مثلا وقتی داشتم زیپ کیفم را درست می کردم و صدای قیزقیزش را می شنیدم ،یادم می آید وقتی می خندیدی گوشه چشم هایت مرتب و یک دست چین می خوردند،انگار خط کش گذاشته بودی و چین های گوشه ی چشمت را اندازه گرفته بودی،و جانم گرفته می شود.از نا کجا آباد می آید ،فکر تو از ناکجا آباد می رسد و وسط یک روز معمولی،آدم را از پا در می آورد.

 

پی نوشت : شهر بارونی از سیامک عباسی

پ.ن دو : فکر میکنم من آخرین نفری باشم که موزیک ویدئو ِ همایون شجریان را می بیند.از دستش ولی ندهید

عمری دگر بباید بعد از وفات ما را...

 

 

این یادداشت را نیلوفر نوشته،بیان کامل و بی نقص یادداشتی که مدت هاست در دفتر من خط می خورد و برمیگردد و ویرایش می شود تا بالاخره پست شود.نیلوفر دست جنبانده و زودتر از من،آن را نوشته است.بخوانید.

 

"استاد چشم آبی آمده بود توی کلاس و یک پایان نامه صحافی شده را گذاشته بود روی میز که به عنوان یک نمونه پایان نامه خوب با نمره نوزده و هفتاد و پنج صدم ببینیم و عبرت بگیریم. قبل از اینکه به وضعیت شکلی و نوع صفحه بندی و فهرست نویسی نگاه کنیم چیزی که نظر همه بچه ها را به خودش جلب کرد موضوع پایان نامه بود " نسل کشی در کشورهای همسایه" و بعد زیر شاخه هایش مثل " قتل های خانوادگی" و " زنده به گور کردن دختر ها" . همین جا بود که طبق معمول رگ ایرانیت (!) همکلاسی های عزیزمان گل کرد و افتادند روی دور بحث که " چه خوب که ما ایرانی هستیم و از این کارها نمی کنیم ! ما چقدر با فرهنگیم، چقدر با تمدنیم، قدیم ها دخترهایمان هم شاه می شدند.کلا حقوق زن موج می زند و هیچ اتفاق بدی توی خانواده هایمان نمی افتد و خوش بحالمان، ما چقدر خوشبختیم!!".

 

بد هم نمی گفتند.هر چی باشد ما زن ها توی کشورمان حق رای داریم، حق رانندگی داریم، حق گرفتن مهریه به صورت اقساط داریم! تازه اگر از بعضی قتل های خانوادگی در بعضی نقاط کشورمان که اغلب هم توسط پدر و برادر خانواده صورت می گیرد ( و در سالهای اخیر به خاطر وجود یارانه، کاهش محسوسی یافته!) چشم پوشی کنیم، خیلی  هم خوشبختیم.همین که هر روز یک نفر ما را کتک نمی زند و با تبر سرمان را قطع نمی کند و زنده زنده دفنمان نمی کند خدا را شکر کرده و از زندگی خود بسیار خرسندیم! اما مساله کلا چیز دیگری است.چیزی که حتی در آن پایان نامه خوب با نمره نوزده و هفتاد و پنج صدم هم به آن توجهی نشده است.منظورم نوع دیگری از نسل کشی است که جدیدا رواج زیادی پیدا کرده...

 

خیلی هم فکر می کنند نسل کشی بلایی است که پدر ها در خیلی از کشورهای همسایه ما بر سر فرزندانشان( و اغلب دخترانشان)می آورند و فاتحه شان را می خوانند و خودشان با دست خودشان کاری می کنند که نسلی از آنها باقی نماند.اما نسل کشی فقط این نیست. نسل کشی شاید کاری است که پدران ما هر روز با ما می کنند. وقتی پدر من یک ساعت و نیم سر اینکه چرا امروز قورمه سبزی داریم با مادرم بحث می کند، وقتی پدر تو توی تاکسی و جلوی غریبه ها سر مادرت داد می زند.وقتی پدر مریم بخاطر اینکه مادرش اجازه داد با ما بیاید سینما یک ماه با او قهر می کند.وقتی شوهر دختر عمه ام تمام روز در حالت بلندگو قورت داده می گوید" میوه بیار، چرا چاییت کمرنگه؟سیگار من کو؟ تو چرا انقد خنگ شدی؟".وقتی عمو در تمام این سالها حتی یک بار به زنش نگفته "عزیزم".وقتی من و تو و مریم و بقیه مان خوب می دانیم که همه این آدم ها اولش عاشق هم بودند و حالا اینطوری شدند، وقتی روز به روز هر نوع رابطه عاطفی داشتن با دیگران توی ذهنمان بیشتر تبدیل به کابوس می شود، وقتی حاضر هر کاری بکنیم اما به هیچ وجه زیر بار ازدواج و بچه دار شدن نرویم، این ها همه اش می شود نسل کشی!

 

من مثلا به عنوان یک دختر جوان که الان باید مشغول دل و قلوه دادن به یک نفر و نامه عاشقانه نوشتن برای او و اسم انتخاب کردن برای بچه ام باشم، صبح تا شب و شب تا صبحم را با نفرت نسبت به آدمها و رابطه ها می گذرانم و تنها خاطره ام از رابطه های عاطفی دیگران دعوا،حسادت، شک، تهمت، بی توجهی و بی احترامی است و حتی یک درصد تمایل به ازدواج و بچه دار شدن و حفظ نسل ندارم. با این وضع من چه فرقی با دختری دارم که توی افغانستان یا پاکستان یا عراق یا یک کشور دیگر، پدرش سرش را می گذارد لب باغچه و بیخ تا بیخ می برد؟ اسم هر دوتایشان نسل کشی نیست مگر؟ البته که هست!"

 

پی نوشت : سعدی

12:50

 

منم که دوستت دارم

نه مردی که دستش را به نرده ها گرفته

نه باران پشت پنجره

منم که دوستت دارم

و غم 

بشکه های سنگینی را در دلم جا به جا می کند.

 

غلامرضا بروسان

دل موضع صبر بود و...

 

سرمان پر از خیال های خوب.

 

دلمان می خواست خانه و زندگی خودمان را داشته باشیم ،دلمان می خواست دور شویم دور از همه چیز.همه کس.دلمان می خواست سازدهنی بزنیم.دو ِ نیمه شب را بالای کوه باشیم ، احمقانه ترین کارها را انجام بدهیم..

انجام دادیم ،ساز هم دستمان گرفتیم.تا زمستان.اینجا چشم هایمان روشن تر بود،دل هایمان سبک تر.دست هایمان چاق و چله تر بود ،هنوز در سراشیبی لاغری نیفتاده بودم،هنوز روی پله ها گریه نکرده بودم ،هنوز فکر می کردم بی خوابی مال بقیه است ،افسردگی مال دختر های بلند بالای سیگار به دست ِ سیاه پوش است،سراغ دختر هایی که قرمز می پوشند نمی آید.

قرار بود یک روز "بشود" قرار بود یک روز برسد،بخندیم و "شده باشد".روز ها هنوز روشن بودند ،این جا که ایستادیم و این عکس را که آخر های پاییز گرفتیم،به روزهای بهار امیدوار بودم.فکر می کردم گرما گمشده ای را پس خواهد آورد ،گونه هایم هنوز گل انداخته بودند ،رژ لبم هنوز قرمز.دندان هایم هنوز معلوم.آش ِ نیکو صفت خوردنم هنوز به جا ،همراه بودم.حوصله ام هنوز سر جایش بود.این ها همه قبل از این بودند که باد بوزد.

فکر می کنم بزرگ ترین چیزی که از من رفت ،"تحمل" بود.تحمل گوش دادن ،تحمل دیدن.تحمل ِ تحمل کردن.تحمل صدای گریه،تحمل دلداری دادن و سنگ صبور شدن،تحمل صبر کردن،تحمل مزه ی شور غذای دانشگاه،تحمل خستگی ،تحمل بغض،تحمل شنیدن " دوستت دارم ولی عاشقت نیستم"،تحمل گوش دادن دو سه ترَک رستاک پشت سر هم،تحمل جعبه ی خاک گرفته ی گیتارم کنار دیوار،تحمل منتظر بودن،انتظار تو خالی ِ حال خوش.تحمل رانندگی با سرعت بالا ،تحمل منطق پوچ و خشک بی رحمی ِ اطرافیانم،تحمل ابر های بارانی،تحمل آدم ها.تحمل قدیمی ترین ها و عزیز ترین ها.تحمل طعم فلز توی دهانم و زجه های بعدش.

این شد که از شوخی خسته شدم و از حرف جدی حالم به هم خورد ،طاقت موسیقی غم دار را از دست دادم و موسیقی شاد سرم را به درد آورد،بی خواب شدم و در بیداری به خواب هایم فکر کردم،روزها را منتظر شب،تمام کردم و شب ها تا صبح بیدار ماندم،از شلوغی به تنهایی فرار کردم و در تنهایی غصه ی بی کسی خوردم،این شد که این عکس شد مایه ی لبخند اشک دار.که بیایم این جا آپلودش کنم و تایپ کنم "من خوشبخت تر از این هم بوده ام..."

 

پی نوشت : سعدی

پ.ن دو: "ارغوان" از علیرضا قربانی