لاک پشت پرواز بدهیم :)


یک شنبه ی آینده ،چهارم اسفند ،جشن اهدای نشان لاک پشت پرنده.


من با تمام شهر آشنایم.


من با عمارت های شهر هم آشنا شده ام.وقتی از خیابان رد می شوم و هریک مثل این است که به دیدن من می خواهند به استقبالم بیایند و با همه ی پنجره های خود به من نگاه می کنند و با زبان بی زبانی با من حرف می زنند.یکی می گوید : ((سلام ،حالتان چطور است ؟حال من هم شکر خدا بد نیست.همین ماه مه می خواهند یک طبقه رویم بسازند.))یا یکی دیگر می گوید :((حالتان چطور است؟ فردا بناها می آیند برای تعمیر من!)) یا سومی می گوید:((چیزی نمانده بود آتش سوزی یشود.وای نمی دانید چه هولی کردم !))و از این جور حرف ها.


شب های روشن-فئودور داستایوفسکی

ترجمه سروش حبیبی

من همه آن ها را می شناسم


این تنها ماندگی برایم سخت ناگوار بود و سه روز تمام در شهر پرسه زدم.بولوار و پارک و کنار رود را از زیر پا می گذراندم و یک نفر از اشخاصی را که عادت کرده بودم یک سال آزگار در ساعت معین در جای معینی ببینم نمی دیدم.گیرم آن ها البته مرا نمی شناسند ولی من همه شان را می شناسم.خوب هم می شناسم


شب های روشن-فئودور داستایوفسکی

ترچمه سروش حبیبی

یا مثلا شال گردنت.


چرا به عنوان مثال من نباید کمدی در اتاق تو باشم ؟




+از نامه های کافکا به محبوبش میلنا