یک نصیحت خواهرانه.

 

دخترها چیزی را که می‌خواهم بگویم با دقت گوش کنید.

 

 "کسی که یک بار خیانت کرده، دوباره هم خیانت می‌کند. کسی که یک بار سختی زندگی ِ شما را تاب نیاورده-  و این در حالی بوده که شما با بود و نبودش ساخته بودید- و دُمش را گذاشته روی کولش و در رفته، دوباره در می‌رود. کسی هم که یک بار رفته، رفتنی است، رفتنی‌ها را برای بار ِ دوم توی زندگی‌تان راه ندهید تا پس‌فردا کارتان باز به اشک و آه نکشد. شما کارهای مهم‌تری دارید."

فرانسه


جهان،
خانه‌ای در آتش
که از هیچ کدام از پنجره‌هاش
نمی‌شود به بیرون فرار کرد.

 

Her

 

طعم تلخ گیلاس

 

+شفیعی کدکنی

 

غیر از هنر که تاج سر آفرینش است

دوران هیچ منزلتی جادوانه نیست

 

وقتی عباس ِ کیارستمی از دنیا رفت درست همان جایی که وقتی خبر را خواندم نشسته بودم، نشستم و گریه کردم. واکنش‌هام را که نشان دادم، تمام که شد، اشک‌هایم خشک شدند و صبح روز بعد فقط پف ِ دور چشمم باقی ماند، هنوز باورم نشده بود. انفجار خیلی زود اتفاق می‌افتد ولی باور خیلی دیرتر و دیرتر. اما بیایید از یک نظرگاه دیگر به ماجرای مرگ ِ  کیارستمی نگاه کنیم.

پزشکی که جراحی اول عباس کیارستمی را به عهده داشته است، در روزی که او جراحی داشته به تعطیلات رفته بوده و انجام جراحی را به انترنش می‌سپارد و بعد از پیچیدگی‌هایی که باعث می‌شود در رسانه‌ها خبر بپیچد که او سرطان دارد و برای خودش هم جراحی بعدی الزامی بشود، پزشک ارشد خبردار می‌شود و می‌پرسد: "مگر طرف آدم معروفی بوده؟"

گذشته از این که داستان‌‌هایی که دارند در گروه‌ها و شبکه‌های اجتماعی از روند ِ درمان کیارستمی در ایران می‌چرخند صحت دارند یا نه، بیایید از نظرگاه جامعه‌ای به ماجرا نگاه کنیم که پزشک را والاتر و مفیدتر از هنرمند می‌داند. جامعه‌ای که فرزندانش را مجدانه از هنرمند شدن باز می‌دارد درحالی که خبری از هنرمندانش ندارد، و به سمت ِ شغل‌های درمانی می‌لغزاند درحالی که از جامعه درمان هم مطلقا خبردار نیست. جامعه‌ای که معاشرت با کارگردانان جوان و موزیسین‌ها را برای فرزندان نوجوانش بدآموزی می‌داند و آن‌ها را تشویق می‌کند که هرگز هنرمند نشوند، جامعه‌ای که عکس‌های نخل طلای اصغر فرهادی را به اشتراک می‌گذارد و رگ غرور ملی‌اش می‌زند بیرون ولی فردا یادش می‌رود کن کجاست و نخل طلا اصلا دقیقا چه چیزی هست.

عباس کیارستمی همه‌جا شناخته شده بود و در وطن خودش کمتر از همه‌جا، در ماه‌های آخر عمرش هم گفته بود. حالا او جانش را در جایی از دست داده که بیشتر از وطنش قدر ِ هنرش را می‌داند، وطنی که فیلم‌هایش را فقط به مناسبت مرگش، آن هم با چند دقیقه سانسور از تلویزیون ملی پخش می‌کند که مخاطبینش بپرسند " اصلا عباس کیارستمی کی هست؟" وطنی که پزشک تحصیل‌کرده‌اش کیارستمی را نمی‌شناسد، بازیگر پرطرفدار گیشه‌ای‌اش هم حتی او را نمی‌شناسد، چه برسد به انسان‌های عادی جامعه. مردم ِ کوچه و بازار. که همیشه شخصیت اصلی و مکمل و سوم و چهارم فیلم‌هایش بودند. آیا هنوز هم پزشکانی که از شوخی مهران مدیری با خودشان ناراحت بودند، اعتراضی دارند؟ آیا صدای اعتراض و بیانیه روشنگر هنوز از جوامع پزشکی به گوش می‎رسد؟

باید دید.

و بوی پونه‌ی وحشی به دشت‌ می‌بخشید...

 

+ حمید مصدق

 

 

به من محبت کن!

که ابر رحمت

اگر در‌ کویر می‌بارید

به جای خار بیابان بنفشه می‌رویید.

یادداشت های فرودگاه.

 

به خانه برمی گردم

دارم به خانه برمی گردم که زخم هام را ببندم

صدای رادیو را بلند کنم

برمی گردم به خانه که کفش های پاره ام را بدوزم.

 

ظهر ِ تیر.

 

+ جاهد ظریف اوغلو

 

برای آدمی کافی‌ست

با هر دلتنگی به امتحان کشیده شدن

دلتنگی برای یک شهر،

دلتنگی برای یک صدا،

حتی دلتنگی برای یک نفس

ا

 

امروز سر ِ ظهر، درست وسط ِ راه کفشم پاره شد. یک و دو و سه و پایم را از روی زمین برداشتم و دیدم کف ِ کفشم مانده روی زمین و من را وسط ِ گرمای خیابان با پای برهنه.

با پای برهنه روی آسفالت داغ راه می‌رفتم و سعی می‌کردم دلیلی پیدا کنم بر قاطعیت ِ معلولی برای پاره شدن کفشم و این که چه نشانه‌ای و دقیقا از کجا رسیده و چقدر باید بالایش پول بدهم که بفهمم نشانه‌ی چی هست اصلا. گیرنده های نشانه‌ام از کار افتاده بودند، گوشه‌های گیرنده‌هایم سابیده شده‌اند و کار نمی‌کنند و نه شاد بودم و نه نشانه می‌دیدم و فقط گرمم بود. گرم بود و کفش ِ زندگی‌ام پاره شده بود و وسط ِ شهر زیر نگاه ِ مردم دنبال پاپوش می‌گشتم که پاهام نسوزند...

Her

 

 

خوابگاه سرزمین نیمه‌کاره هاست. برگ شاطره نیمه سبز توی بطری سِون آپ روی میز، سقف نیمه خراب ِ حمام‌ها، چای نیمه دم‌کشیده، لباس های نیمه تمیز، و جهانی نصفه مانده، که همه چیز در آن شروع می‎شود ولی هیچ چیز، هیچوقت، هیچوقت به سرانجام نمی‌رسد.

آن‌جا که محرم کم زند...

 

ترس‌هایم گلویم را می‌گیرند و فشارش می‌دهند و من مثلا می‌ترسم جایی بنویسم که شب ِ آخری است که توی خوابگاه هستم، بغض گلویم را به اندازه همان شب ِ اول گرفت. مثلا می‎ترسم بنویسم دوست‌هام، حتی دوست‌های دوست‌هام که از رفتن حرف می‌زنند بغض می‌کنم، و از این قبیل چیزها. بعد ترسناک تر از همه آن است که ترس های نسبتا آسان تر را می‌شود نوشت، می‌شود حداقل یک جمله‌شان را نوشت و از بقیه‌شان ترسید. بقیه ترس‌ها بزرگ‌اند، سیاه‌اند، نامحرم اند، محرمی نیست...

 

 

+محمود درویش.

 

سلام علی لَون الحزن فی عَینِک.

- سلام بر رنگ اندوه در چشم‌هایت...