کاشی شماره ی یک ،کاشی شماره ی دو.کاشی شماره ی سه ،یک جفت کفش سورمه ای داشتند این کاشی ها را طی می کردند ،کی بود ؟ یک ماه پیش ؟ یک سال پیش ؟ هزار سال پیش ؟ 

داشتند طی می کردند و یک صدای نازک داشت میخواند : "مشکلم بخت بد و تلخی ایام نیست..." داشت روی گل های کیفش دست می کشید و فکر می کرد : "نمی ترسم ،بذار بلند آواز بخونم ؛مردم فک کنن دیوونه م..." هی راه رفته بود و راه رفته بود و آواز ها را پشت سر هم خوانده بود ،هر چیزی را که به ذهنش رسیده بود.تنهایی راه رفته بود و خوانده بود.

شما یادتان مانده ؟ چیزی را یادتان مانده ؟

خجالت می کشم ولی باید بگویم من همه اش را یادم هست ،همه اش.دقیقه ی اول تا آخر ،ثانیه ی اول تا آخر.از بس که ترسیدم رژ لبم پاک شده باشد و موهایم خراب شده باشند و نکند دارم زیادی حرف می زنم ؟ نکند سکوت شما یعنی از من متنفرید ؟ 

فکر کرده بودم خوش به حال کسانی که شما پیششان سکوت نمی کنید ،از آن روز به بعد شروع شده بود ،حسادتم شروع شده بود و من به تمام آدم هایی که روزانه شما را می بینند ،آن هایی که کنارشان می خندید ،آن هایی که نمی ترسند دل شما را زده باشند حسودی کرده بودم. من به آینه ی اتاق شما حسودی کرده بودم.به راننده های اتوبوسی که به آن ها لبخند می زنید ،به همه چیز و همه کس غیر از خودم حسودی کرده بودم...

خسته شدم و پشت به خورشید نشستم و همچنان که می بینید ،هنوز نشسته ام و به نوری که روی دست هایم می افتد نگاه میکنم و فکر میکنم کفش ها گاهی چه خوش حال اند ،گل های روی کیف هم ،رژ لب سرخابی هم.