جهان ِ کوچک من از تو زیباست...
موهایم را در صفحه مانیتور، قبل از نوشتن میبینم و صافشان میکنم و یادم میرود داشتم فکر میکردم که چه بنویسم.یادم میآید که در مصاحبهای گفته بودم که از خاطرهنویسی در فضای وبلاگ بدم میآید.خاطرات ِ شخصی آدمیزاد مال دفتر خاطراتش هستند و تحلیلها و تفکراتش مال ِ وبلاگش.تا بوده و هست، آن طرف ملنکولی و تیره مغزم که به پیشامدهای روز جهان نگاه میکند، اخبار میبیند،از جنگ و مهاجرت مینویسد و فرسوده فکر حقوق زنان میشود،قدرتمند بوده و نیمهای که در آن کارخانه شازده کوچولو سازی فعالیت میکند را محدود کرده.اصلا فرمانرواست.من خیالپردازم.داستان سرا.اما داستانهای فضایی نمینویسم، خیالات سبز و خرم درست نمیکنم، آسانسور شیشهای و کارخانه شکلاتسازی را میپرستم اما بدبختانه مغزم همیشه خیال ِ زنهای تنهای آخر شب را میپردازد، نوزادهای غرق در قایقهای مهاجرت، بمبهای کمری ِ بسته شده به بچهها.مشتهایی که بالا رفتند و توی زندانند.و اینطور تیرهروزیها.
گفت یکی از اولین فکرهاش این بوده که اگر جنگی دربگیرد، اولین کسی که تصورش میکند که از انبار مهمات مسلسل برمیدارد و دفاع میکند من هستم.بی برو برگرد قد بلند شدم،همین که شنیدمش.قدم شد بلندتر از درختهای چنار چند صد ساله خیابان بلند.
ناگهان تمام ِ جهان شد یک سوال،و جواب داده شد.ناگهان قدم آنقدر بلند شد که شیب ِ جهان را عوض کنم و تمام بمبها، زندانها، قایقهای مهاجرکش و تاریکیهای نیمهشب را بفرستم ته ِ کهکشان.
گفت یکی از اولین فکرهاش این بوده که اگر جنگی دربگیرد، اولین کسی که تصورش میکند که از انبار مهمات مسلسل برمیدارد و دفاع میکند من هستم.بی برو برگرد قد بلند شدم،همین که شنیدمش.قدم شد بلندتر از درختهای چنار چند صد ساله خیابان بلند.
ناگهان تمام ِ جهان شد یک سوال،و جواب داده شد.ناگهان قدم آنقدر بلند شد که شیب ِ جهان را عوض کنم و تمام بمبها، زندانها، قایقهای مهاجرکش و تاریکیهای نیمهشب را بفرستم ته ِ کهکشان.
+ نوشته شده در دوشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۴ ساعت توسط روژان سرّی